فردا تعطيل است
و شهر
روي ويرانههاي باغ
به خواب مي رود
افسوس، افسوس، افسوس.
چشمهامان
آرام،
آرام
به تاريكي و سكوت
به تاريكي و تنهايي
به تاريكي و سياهي
عادت مي كنند
و ميدانم
قهرمان داستان كوتاهي
كه ديروز خواندهام
و در تاقچه،
كنار آينه گذاشتهام
امروز
در گوشهاي از جهان
ميميرد
و من ميگريم
براي خاطراتم
كه به جايي دور
فرستادهام
حالا
همه ميدانند
چرا با ابر زندگي ميكنم
وچشمهايم را عادت دادهام
به سكوت.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |